گاردی‌ها

ed912fdae7007d8d88234e83845eb476 - گاردی‌ها

دکمه‌های پیراهن بلند گلدارش را باز کرد. عینک سیاهی به چشم زد و بار دیگر در آینه ماشین، ‌ نگاهی به خودش انداخت. موهای روشن و ریش پرفسوری، او را شبیه جهانگردی‌های خارجی کرده بود. دستی به موهایش کشید و مهره‌های درشت گردنبند روی سینه‌اش را مرتّب کرد. از ماشین پایین آمد و گفت: احمد جان، لبخند یادت نرود.

ـ فقط لبخند آقا مصطفی … پس بقیه‌اش چی؟
احمد این را گفت و از پشت فرمان بلند شد. دکمه‌های بالای پیراهنش باز بود. موها را رو به بالا زده و یقه‌ پیراهن را به روی کت سیاهش پهن کرده بود. کیف کوچکی در دستش بود.
مصطفی دسته‌ اسکناس صد تومانی را پیش رویش گرفت.
ـ چاره‌‌ کار اینجاست، غصّه‌ چه چیز را می‌خوری؟
ـ اگر باز بهانه همراه را گرفتند چه؟
خیالت راحت؛ این تانخورده‌های اعلی حضرت پس چه کاره‌اند؟
احمد سرش را تکان داد و دست در گردن مصطفی انداخت. مصطفی اسکانس‌ها را در جیب گذاشت، دسته‌ کیف سامسونت را در دست فشرد و اوّلین گام را به سوی نگهبان‌های رستوران برداشت. نگهبان جوان‌تر با دیدن آنها لبخند زد و گفت: امشب هم که تنها آمدید مستر؟! بابا عجب تنبلید شما …
مصطفی دو اسکانس بیرون کشید و دستش را به سوی نگهبان دراز کرد. نگهبان دوم که پیرتر بود و سبیلی رو به بالا تابانده داشت، دست نگهبان جوان را کشید و با مصطفی دست داد، چهره‌اش شکفت. از جیبش فندکی بیرون آورد و پیپ خاموش مصطفی را روشن کرد. گفت:‌ خواهش می‌کنم بفرمایید، خیلی خوش آمدید.
نگهبان اوّل، در را باز کرد و سهم را از نگهبان دوم گرفت.
ـ‌ خیلی خیلی خوش آمدید مستر.
احمد شانه بالا انداخت و دندان‌های سپیدش را به نگهبان جوان نشان داد. مصطفی هم دستی به شانه‌ نگهبان پیر زد و پا به درون رستوران گذاشت. رقص نور، دود بالای سر آدم‌ها را که با صدای موسیقی تندی در هم می‌پیچید. هر لحظه به رنگی تازه درمی‌آورد.
مصطفی عینک سیاهش را از چشم برداشت و به طبقه‌ دوم نگاه کرد. صدای خنده‌ بلندی از آنجا به گوش می‌رسید. احمد کیف سامسونت را از او گرفت و زیر میز همیشگی گذاشت. دو مرد با کت و شلوار سفید و موهای روشن وارد رستوران شدند. احمد به مصطفی اشاره کرد. زنی که در کنار در ورودی ایستاده بود، با دیدن خارجی‌ها به سویشان رفت.
ـ هِلو یانکی.
یکی از مردها که قد بلندتری داشت، زن را به سوی خود کشید. زن کراوات او را در دست گرفت و گفت: نکند امروز هم اعلی‌حضرت ناراحت بودند؟
مرد شانه بالا انداخت، زن دوباره گفت: دیشب خیلی دمغ بودند، اصلاً خوش نگذشت. از این سر و صداهای دانشگاه دلشان خون بود.
صدای خنده اوج گرفت. احمد جلوی دهانش را گرفت. مصطفی زیر نگاه گنگ خارجی‌ها، دست او را کشید. پیپ را به دهان نزدیک کرد و سری تکان داد، گفت: مستر، دو تا سودا برای ما بیاور. امشب دوست ما جای دیگری خودش را ساخته. جوان است دیگر، نمی‌شود جلویش را گرفت.
و سرش را با ریتم موسیقی تکان داد. بعد دست احمد را گرفت، او را به دست‌شویی برد و شیر آب را برایش باز کرد. احمد در آینه به خود خیره شد.
ـ آقا مصطفی به خدا خسته شده‌ام؛ از این لباس، از این کراوات، ‌ نمی‌دانم … از این خودم خسته شده‌ام.
مصطفی دست بر شانه‌اش گذاشت و به آرامی‌گفت: احمد جان! دیگر چیزی نمانده. امشب آخرین شب مهمانی است، طاقت بیاور.
احمد مشتی آب به صورت ریخت. برگشت و در چشمان پراشک مصطفی نگاه کرد.
امشب همه چیز را طور دیگری می‌بینم. وقتی نماز می‌خواندم، حال و هوایم فرق کرده بود. بعد از سلام، از خدا خواستم مرا عاقبت به خیر کند. آقا مصطفی، شما بزرگ ما هستید، یادم نمی‌رود که چطور در سختی‌ها و ناخوشی‌ها همه جا کنارم بودید و به خانواده‌ام کمک کردید. حالا هم می‌خواهم بزرگواری کنید و برایم دعا کنید که خدا منِ روسیاه را قبول کند … این کار را می‌کنید؟
مصطفی او را در آغوش کشید.
به امید خدا امشب کار را تمام می‌کنیم. فقط باید همه چیز عادی و مثل شب‌های پیش باشد؛ حتّی بیشتر. خودت بهتر می‌دانی، ثمره‌ چند ماه خون دل خوردن بچّه‌های گروه صف به انجام کار امشب ما بستگی دارد. آمریکایی‌ها باید بفهمند که مردم ایران آنها را به همراه شاه و دار و دسته‌اش به جهنّم می‌فرستند. این تازه اوّل کار است مؤمن.
احمد لبخند زد. هر دو با خنده‌های بلند از دست‌شویی بیرون آمدند. پیشخدمت با دیدن آن‌ها، با لبخند سرش را تکان داد.
ـ مستر! اوکی؟
ـ اوکی، وری گود.
از میان حلقه‌ دخترها و پسرهایی که با صدای تند موسیقی در هم می‌پیچیدند، گذشتند و پشت میز نشستند. پیشخدمت جوانی با بطری‌های سفیدرنگ و دو گیلاس به کنار میز آمد. مصطفی که با مهره‌های گردنبدنش بازی می‌کرد، اسکناسی برای جوان در کف سینی گذاشت و سرش را خم کرد.
ببین احمد، همه چیز طبق نقشه باید پیش برود. ضامن که کشیده شد‌، ‌ فقط نود و پنج ثانیه فرصت داریم که از رستوران خارج شویم.
با لبخند نگاهی به اطراف انداخت. کنار در ورودی، پشت میزها، روی صحنه، همه چیز عادی به نظر می‌رسید. چراغ‌ها، ذرّات معلّق غبار در فضا را دم به دم به رنگ‌های مختلف درمی‌آوردند.
مصطفی کیف سامسونت را به آرامی‌گشود. زمان‌سنج بمب به کار افتاد. احمد در بطری سودا را باز کرد. مصطفی گیلاس پر را رو به احمد بالا آورد. احمد که خود را مست نشان می‌داد، برخاست و تلوتلو خوران به سوی در رستوران رفت. مصطفی برای پیشخدمت سر تکان داد و همراه نوای موسیقی، از پشت میز بیرون آمد، لحظه‌ها تند و نفس‌گیر می‌گذشتند.
کنار در، با احمد سینه به سینه شد. کنار ایستاد. پیشخدمت رو به احمد گفت: ببخشید مزاحمتان شدم مستر، کیفتان را روی میز جا گذاشتید!
احمد سر تکان داد و به سوی میز رفت، چهره‌اش سرخ شده بود. مصطفی صدای قلبش را شنید، انگار میان دستش به تپش افتاده بود. رستوران، گرد سرش می‌چرخید. نگهبان در را باز کرد.
ـ‌ امشب زودتر تشریف می‌برید، خبری شده؟
مصطفی به او پشت کرد. بدنش می‌لرزید. قلبش با هر تپش، احمد را صدا می‌کرد، با قدم‌هایی سنگین، خود را به خیابان رساند، به ساعتش نگاه کرد. عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست.
ـ‌ یک، ‌ احمد … دو، احمد … سه…
انفجار منطقه را لرزاند. چشم و دل مصطفی از خون لبریز شد. چشم‌هایش می‌دید و نمی‌دید… ماشین‌های پلیس از راه رسیدند. دود سیاهی از رستوران بالا می‌رفت.
مصطفی راه رفته را برگشت. آتش‌نشان‌ها از میان ساختمان نیمه ویرانه رستوران، اجساد را خارج می‌کردند. مصطفی در هر گوشه، احمد را می‌جست. افسری جلو آمد و او را با خشونت به خیابان پرت کرد. احمد را بیرون آوردند. مصطفی او را غرق خون دید. آخرین حرف‌های احمد در گوشش طنین انداز شد: آقا مصطفی! شما بزرگ‌تر ما هستید، می‌خواهم بزرگواری کنید و برایم دعا کنید که خدا من روسیاه را هم قبول کند، این کار را می‌کنید؟
مصطفی دست روی قلبش گذاشت. پاهایش او را به مقابل دانشگاه کشاند. مردم لاستیک آتش زده بودند. مصطفی چشمان خون گرفته‌اش را بست. کنار گوشش شنید: آقا بیا کوکتل … عجله کن، گاردی‌ها الآن می‌رسند.
مصطفی چشم گشود. احمد انگار مقابلش دوباره قد کشیده بود. کوکتل را گرفت و دوید. از جیپ گاردی‌ها آتش زبانه کشید.

Check Also

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *