مهدى مظفرى ساوجى
در بهت کلمات گنگ سرگردانم. مى خواهم به نام تو با شکوفه هاى زلال غزل ترانه اى بسازم عاشقانه، سلیس و سبز. مى خواهم به خاطر تو همه واژه ها را با حنجره دریا تلفظ کنم، مى خواهم آوازهاى خسته ماه را با نسیم حنجره تو آشنا کنم. من در حوالى همین اندوه، همین اندوه پر ستاره عاشق شدم; در حوالى همین رؤیا.
من حنجره ام را وقف سرودن آهنگ آه تو کرده ام. وقف ستاره هایى که هنگام سپیده دم، براى سجاده نیایش تو عطر و گلاب مى آورند، و در رقص اسپند و عود تو را به تماشا و تجلى مى خوانند. من حنجره ام را به ماه بخشیده ام که صبورانه نخ آوازش را به ضریح انتظار تو گره زده است.
تو در میان خاطرات و خوابهاى گمشده، تو در میان ترانه هاى سرشار از رود و رؤیا، تو در میان غزلهاى مالامال از راز و رؤیت گم شده اى. مرا توان سرودن نام تو نیست. حتى اگر تمام شاعران با همه کلماتشان بسیج شوند باز هم حنجره شان در تلفظ نام تو لال مى ماند.
در بى ستاره ترین شب قطبى نشسته ام، بى چراغ و غزل، کسى آواز مى خواند، کسى دارد براى شبهاى تنهایى ماه، ستاره مى بافد. و من نمى دانم چرا دیگر نسیم تو در حوالى بغض غزلهایم نمى وزد. و من نمى دانم چرا دیگر موسیقى گل سرخ اندوه تو از پیراهن رؤیاهایم به گوش نمى رسد. و من نمى دانم چرا دیگر ماه به خواب واژه هایم نمى آید.
اگر از من بپرسى، اگر از شعرهایم بپرسى، اگر از این لاله هاى شعله ور در باد بپرسى، اگر از این پرنده هاى خیس بى آشیان بپرسى، خواهى دید که اینهمه نگاه نگران بیهوده تو را آه نمى کشند. با دستهاى آفتابى ات بیا و شبهاى خاموش خاک را ستاره باران کن.
ناگهان نام تو در شعرم نقش مى بندد. قاصدکها پیرامون نام تو به رقص مى آیند. ناگهان واژه ها آتش مى گیرند. پروانه ها مى آیند، و دسته دسته در تو گم مى شوند.
و من پریشان و مبهوت، در هلهله قاصدکها و پروانه ها دوباره تو را گم مى کنم. نالان و حیران به تماشا مى ایستم. قاصدکها هنوز پیرامون نام تو مى چرخند، و پروانه ها مدام در تو گم مى شوند.
از آسمانى زلال مى آیى، با عطرى غریب. ناگهان زیبایى در نگاهت سرشار از شکوفه مى شود. فرشته ها در بهشت نیایش تو به سماع مى نشینند. ناگهان، خاک در طلوع نسیمى فرح بخش، به صبح نزدیکتر مى شود.
زمین سرگردان ترین سیاره این منظومه پریشان است. و ما هر روز در تلفیق آدمها و آهنها متولد مى شویم، و در خاکهاى بیمار گندم مى کاریم و گناه مى درویم. و زمین دیگر به این قلبهاى سیمانى عادت کرده است. و چشمهاى زمین دیگر حتى از رصد آسمان ناتوانند. و زمین دیگر از ما انتظار محبت ندارد، و مى داند که در یکى از همین لحظه هاى بى رؤیا عقربه زنگ زده ساعتش شمارش معکوس را آغاز مى کند.
مجله موعود شماره ۱۹