بهاریه
روز اوّل بهار
باز هم
صدای آشنای او
کوچههای بیخیال این محلّه را
شکافت
و سکوت سنگی مرا شکست
گوشهای من طنین حیرتی عظیم را شنید
فاصله
بین صبح عید ما و صبح عید او
وسعت تمام شورهزارهاست
باز هم
آن صدای آشنا
داد میزند:
نمک!
منصور رضیئی
باز هم
صدای آشنای او
کوچههای بیخیال این محلّه را
شکافت
و سکوت سنگی مرا شکست
گوشهای من طنین حیرتی عظیم را شنید
فاصله
بین صبح عید ما و صبح عید او
وسعت تمام شورهزارهاست
باز هم
آن صدای آشنا
داد میزند:
نمک!
منصور رضیئی