وعده موعود

رضا بابایى

فلق را شکافتن، و از دریا گرد برآوردن، و ثانیه‏ها را پر از قرن کردن، و موعود را وعده دادن، شمه‏اى از کارستان تو است. خمینى، اینک تنها نامى است که در خلوت او، خمها با آهنگ نى مى‏جوشند. خمینى، همان راز طردى است که هیچ معشوق از پرده آن بیرون نیامد و پیوسته عاشق را در تب و تاب نگه داشت. نام سبز عاطفه‏ها است. سرود بى‏رنگ رایحه‏ها است.

جهان بى‏تو، بى‏رنگ و بو است بى‏تو این مزرعه خواب یک گرگ آواره در دشت‏خسته است جهان بى‏تو، بى‏رنگ و بو است وقتى تو رفتى رنگ من، بوى من هر دو خاکسترى است

مجال حضور تو در دست عاطفه‏ها، دیر گاهى است که گردى به لطافت آب انگیخته است. تو بعثت دوباره مکه و منا بودى. مدینه، شهر پیغمبر، چندى غربت‏خود را در غریبستان ما فراموش کرده بود. آیا بى‏رفتن، آمدنى نباید بود؟ آیا در حوصله سبزینه‏هاى کویر، گوشه‏اى براى تو پیدا نمى‏شد؟

پاره‏اى از زمان ما را در میان دو انگشت‏خود گرفتى، و چه نور انور کردى زمانه ما را. معبود ما آن بود که تو مى‏پرستیدى، و موعود ما در قاب وعده‏هاى تو لبخند مى‏زند. نام آن سفر کرده بازگشتنى، بر لبهاى تو، مرغى را مى‏ماند که آشیان خود را میان هزار دانه و دام یافته است. خانه انتظار ما، فروغى به گرمى برق چشم تو نداشت. جمعه‏هاى دلتنگ، بعد از دامان تو، سر بر سنگ آسیابان قدر گذاشته‏اند و دیگر هیچ دستى را نوازشگر تنهایى‏هاى خویش نمى‏یابند. سطر سطر ندبه فراق، از سفر به لبهاى تو، آسمان آسمان خاطره دارند.

گرماى حضور موعود، سرماى غیبت را مات مى‏کرد وقتى تو سربازهایش را به راه مى‏انداختى و بر سطح زمین، بیرق انتظار مى‏افراشتى.

اى وعده موعود! خانه تو، اجازه آخرین حرفهاى باران بود. هر گاه که نگاهى به سوى تو مى‏لغزید، به سوى او برمى‏گرداندى و چه شبهایى که ما صداى او را در سیماى تو مى‏نوشیدیم. نگاه تو، آسمان را مى‏بلعید. وقتى دست نوازش تو بالا مى‏رفت، من به یتیمى خود مى‏بالیدم. مرا نقاش کاش آفریده بود خدا. مى‏دانستم آنگاه که چه خطى را باید در حاشیه نگاه تو کشید.

هیچ طلوعى به رنگینى آغازه تو نیست. و هیچ هنگامه‏اى به شکوهمندى نگاه تو ندیدیم. آتشى را که هزار سال، خاکستر سرد خاموشى، پوشانده بود، چنان برافروختى که «هر چه جز معشوق، باقى جمله سوخت.» (1)

کرشمه‏هاى ذهن بدخواهان همان قلکهایى که پول سیاه، چشمشان را بر همه سپیدى‏هاى شاد بسته است، هیچ دلى را نتوانستند از یاد تو خالى کنند. و ما که مهبط پیام تو بودیم، در این فترت بى‏انتها، چه تنها مانده‏ایم. در هیچ فلسفه‏اى، تفسیرى از این همه خالى بودن جهان، نیست. کدام عرفان، چراغى توانست پیش پاى ناباوران برافروزد. آیا منطقى است که ما بى‏دل و جان، بار تن کشیم، و بى سر و گردن، دست و پا به رقص آوریم؟

دانش، رهگذرى پرسه‏زن در باغستان معرفت تو است. جهان را چنان از خود پر کرده بودى که‌اندیشه بى‏تو بودن، بختک‏هاى نیمه‏شب را نیز هراسان مى‏کرد. و امروز ماییم که از یاد تو سرشاریم و حادثه‏ها را در سبزى امتداد تو، تسبیح مى‏گوییم.

ما درس موعود را در وعده‏گاه تو آموختیم و گریه و خنده ما، چاکران کمترین احساس روزمره تواند:

چشمان تو از سحر، سحرخیزتر است نى چیست؟ کلام تو دلاویزتر است با خنده تو، غنچه ما نیز شکفت از گریه تو، دیده ما نیز تر است

پى‏نوشت:
۱. عشق آن شعله است کو چون برفروخت هر چه جز معشوق، باقى جمله سوخت مولانا

 

ماهنامه موعود شماره ۱۶

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *