مهاجر!

کدام چشم بیهوده – هنوز در «مشرق زمین » به جستجوى تو مانده است؟

وقتى که قلبهاى عاشقت – در «مغرب آسمان » به بهانه تو – در جستجوى خداى تواند؟

دیروز بود که تو را در بازارمان دیدم، راستى اگر که لبخندت نبود چگونه باز مى شناختمت از آن همه انبوه؟

عجب فلسفه اى است طلوع تو از غرب!

راستى! اگر از پس کوههاى مشرق طلوع مى کردى فهم خردبین ما را کجا توان تمیز دادن تو از آفتاب بود. اى از آفتاب برتر!

[اى از آفتاب برتر] اى نسیم! باران!

امروز را فصل عجیبى ورق مى زند;

کجاست سر انگشتان «مهر» تو؟…

خورشید بار دیگر به کبودى نشست… بار دیگر شهید شد…

عجب مى کشد این انتظار و فراق تو!…

چشمهامان دیگر نمى جوشد…

عشق در قحطى است… یاران در فراموشى… انسان در پستو…

و گونه هامان کویر!

آه! این سیل زدگان فراموشى را… این تفتیدگان و ترک خوردگان تاریخ را…

و این نالایقان «شوق » را تو، تو مگر بتابانى و ببارانى و بوزانى خویشتن را.

عزیز نیامده!

امروز، مشتاقانت بر دو «روى » و «جامه » شده اند:

دستانى را دستانى – تنها – بر دعا نشانده اند، و پاهایى، هنوز، بر شمشیر و امید ایستاده…

عده اى «آتش روى » و «سپیدجامه »و عده اى «سپیدروى » و «سرخ جامه »!

و چه کم اند سرخ جامگان سپیدروى این دشت بى قرار!

دنیا! دستانت، جاودانه، بریده باد!

که آنچنان دامن، انسان را گرفته اى که کائنات هنوز در حسرت «سیصد» مخلص در آتش مى سوزد و به خاکستر مى نشیند…

امروز کدام مرثیه را بر «انسان » باید خواند، نمى دانم؟

راستى! کجایند «پروانگان بى بال » سنگرنشین «زخم »؟

کجایند وارثان رب النوع «شمشیر» و «عشق »؟

«کجایند مردان بى ادعا؟»…

این «سایه »نشینان دیوار «نسیان » را «آفتاب رسالت » تو – مگر – سرزنده شان کند؟

و گرنه امیدى به «انسان » و «انسان ماندن » نیست…

محمدعلى وردى پسندى – عباس آباد تنکابن

 

ماهنامه موعود شماره ۱۶

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *