ـ چهره زرد و لاغر شریف علی، هر چه میگذشت، رنگ پریدهتر میشد. صورت استخوانی و چشمان گود افتاده و ضعف شدیدش، همگی از بیماری والی حجاز خبر میداد. طبیب بار دیگر مچ دست شریف علی را گرفت و به قفسه سینهاش که با زحمت، تپشهای سنگین قلب را در خود تحمّل میکرد، خیره ماند. نفس در سینهها حبس شده بود و برخی با نگاههای معنیداری قبل از طبیب، نظر نهایی خود را به یکدیگر ابراز میداشتند. کاخ حکومتی در سکوتی نگران کننده غوطه میخورد. کنار تخت شریف علی، سیّد محسن، اندوهناک ایستاده بود و سعی میکرد تا برای ساعاتی هم که شده، خود را از دغدغهای که هفت سال، همواره وجودش را به خود مشغول ساخته بود، خلاص کند.
بعد از سکوتی ممتد، طبیب نگاهش را از روی چهرههای بهت زده رجال سیاسی و نظامی کشور که دور تادور اتاق بر صندلی تکیه زده بودند، عبور داد و روی چشمان فرزند شریف، که شانه به شانه سید محسن ایستاده بود متوقف کرد و گفت:
«ضعف و ناتوانی حاصل از بیماری، به سختی او را رنجور کرده، هیچ چیز مثل آرامش برایش سودمند نیست. تا میتوانید او را از مسائل و جریانات روز دور نگه دارید. من برای او، استراحت مطلق را توصیه میکنم… هر چه بیشتر، بهتر…»
سپس دست در کیف خود برد، مشتی برگ و شکوفههای خشک شده، بیرون کشید و به دست غلام داد و گفت:
«طبق دستوری که دیروزدادم، همچنان آن راجوشانده و به او بخورانید.»
و بعد از آنکه دستانش را میان کاسه گلی شست و با دستمال سفیدی خشک کرد، کیفش را برداشت و پس از خداحافظی در حالیکه قدم به راهروی مجلّل قصر میگذاشت، زیر چشمی آسید محسن را که به دنبال او حرکت میکرد، ورانداز نمود و گفت:
ـ «عجب! شما هم میروید، مگر از نزدیکان شریف علی نیستید؟»
ـ «خیر، هفت سالی میشود که با هم آشنا شدهایم و من گاهی به او سر میزنم، خصوصاً در این روزهای سخت.»
ـ «چه دوست خوبی! آنطور که شما کنار تخت نگران و مضطرب ایستاده بودید، حدس زدم که باید نسبت خویشاوندی با هم داشته باشید…»
سید محسن، عبایش را جابجا کرد و متبسّم پاسخ داد: «عرض کردم، با هم نسبتی نداریم، جز آنکه هر دو ساداتیم. او از سادات مکّه و من از سادات لبنان».
طبیب، همینکه این را شنید، همانجا وسط راهرو ایستاد.
ـ «چه چیز میشنوم؟ نمیدانستم در لبنان نیز سادات زیدی مذهب وجود دارد. پس تو هم مثل شریف علی زیدی هستی. اما اینطور که شنیدهام در لبنان شیعیان دوازده امامی هستند که معتقد به وجود امام دوازدهماند. مثلاً میگویند، امامشان هنوز زنده است و حتّی از امورات زندگیشان باخبر. گاهی به یاریشان میشتابد و آنها را دستگیری میکند… اگر این عقاید حقیقتاً صحّت داشته باشد، باید امام خوبی باشد…»
ـ «بله، امام بسیار خوبی است. او گاهی نیز خود را به شیعیان مینمایاند…»
طبیب در حالیکه به حرکت ادامه میداد، افزود:
ـ «از زیدی مذهب بعید است که به این آسانی به عقاید شیعه علاقه نشان دهد.»
ـ «خب اگر راست بگویند، چرا نباید پذیرفت؟»
ـ «اصلاً چرا باید اعتقاداتشان را پذیرفت، اگر امامی نیست که هیچ، و اگر هست، چرا حضورش را علنی نمیکند، مگر میشود، کسی باشد ولی ناپیدا و تنها برخی آنطور که خود میگویند، موفّق به دیدار شوند…
سید محسن، محاسن سفید و انبوهش را میان دست جا داد و پس از مکثی سر بلند کرد و گفت:
«خورشید پشت ابر است، اگر مردم شهر، قدر آفتاب را ندانند و از آن دوری کنند، باید حق داد به آفتاب که از دیدههای عصیانگرشان پنهان شود و با ابرها، پردهای بر صورت خود بکشد. هر که طالب باشد، از همان نور افشانیهای پشت پرده بهره میبرد و هر که بیتوفیق، به این بسنده میکند که ابرها مانع دیدن خورشیدند! همین!»
ـ «پس با این حساب، امامی هست که برخی او را میبینند و گروهی نه، امّا همگی از مفید بودنش بهره میبرند. امّا آیا این نوع امامت، خللی در حقانیّت امام بودنش ایجاد نمیکند؟»
ـ «چرا باید چنین فکری کنی؟. تو طبیب هستی و نزد مردم از احترام خاصّی برخورداری. امّا اگر همین مردم، از فردا به تو بیاحترامی کنند، حقّت را نشناسند و حتّی قصد جانت را کنند، چه میکنی؟ حال آنکه تنها تو طبیب هستی و دوای دردهایشان به دست توست.»
او که با تجّسم حرفهای سیّد، احساس خفگی میکرد، یقه دشداشهاش را کمی چرخاند تا راحتتر نفس بکشد، پس گفت:
«در آن صورت مطمئن باش، در شهر نمیمانم و اگر ضرورت ببینم از حجاز هم خارج میشوم.»
ـ «آیا برای همیشه میروی؟»
ـ «خیر، آنقدر از آنها دوری میکنم تا حقّم را بشناسند و قدرم را بدانند و از احتیاج خود نسبت به من آگاه شوند.»
ـ «و اگر در شهر کسانی سراغت را بگیرند و به تو عشق ورزند چه؟»
طبیب بیدرنگ پاسخ داد: «طبیعی است که تنها به آنها نشانی میدهم و چه بسا گاهی خود نیز به آنها سر میزنم، از انصاف به دور است که قدر دوستان را نادیده بگیرم… امّا، شما چقدر شبیه شیعیان صحبت میکنی، بدان اگر از ارتباط دوستانهات با شریف علی چیزی به من نمیگفتی، سوگند یاد میکردم که شیعهای…»
سیّد محسن سر به زیر انداخت، دلش میخواست در دل فریاد برآورد و بگوید: «آری شیعه دوازده امامی است. دلش میخواست بگوید، او که به عشق دیدار مولایش هفت سال تمام، زندگیاش را رها کرده کجا و شریف علی کجا…؟ امّا چه چاره که باید جانب احتیاط را نگه میداشت. از طرفی دیگر، نگاه نافذ و جستجوگر طبیب روی صورتش سنگینی میکرد. گویا از برق نگاهش آزار میبارید، پس بحث را عوض کرد و پرسید:
«راستی، شما فردا، باز هم سراغ شریف میآئید؟»
ـ «هرگاه دنبالم بفرستند، خواهم آمد. هر چند در این چند سالی که او والی حجاز بوده و من هم طبیب آستانش، هرگز بیماری و ضعفی به این شدّت در او ندیده بودم، پس امکان دارد امروز بار دیگر به او سر بزنم…»
بعد دست یکدیگر را فشردند و از هم جدا شدند…
* * *
با آنکه از ظهر خیلی گذشته بود. امّا آفتاب، مکّه را به زیر پرتوهای طلایی خود میکشاند و هیچ ذرّهای از آن مخفی نمیماند. پس از ساعتها که در جوار خانه کعبه به دعا و راز و نیاز پرداخته بود، دستانش را باز کرد و پرده کعبه چون طفلی از زیر انگشتانش لغزید و بیرون آمد… از جا برخاست، اشکهایش را پاک کرد و شروع کرد به حرکت… به یاد روزی افتاد که اسبابش رابه امید گزاردن حج و دیدن روی محبوب جمع کرده بود. شاید آن روز فکرش را هم نمیکرد که این سفر یک ماهه، هفت سال طول بکشد. در آن سال، فصل حج که گذشت با خود اندیشید اگر بخواهد فاصله مکّه تا لبنان را طی کند. آن هم با توجه به سختی راه و طولانی بودن مسیر، دیری نمیگذرد که فصل حج سال بعد نیز از راه خواهد رسید و این چنین مسافرتش هفت سال طول کشیده بود. اندوهناک با خود گفت:
«دیدی آسد محسن! دیدی که آخر مولایت را ندیدی، مولایت تو را قبول نداشت. حالا تو با خودت بگو، من از ذریّه زهرا(س) هستم.» تو در این مدّت تنها توانستی با والی حجاز آشنا شوی، آنقدر قابل نبودی که آقایت را ببینی. دیگر بس است، مهمانی تمام… همان بهتر که قید دیدار را بزنی و همین فردا برگردی لبنان…»
احساس میکرد، شیء سنگینی راه تنفسش را بند آورده و هیچ چیز حتّی گریستن هم نمیتواند او را از اندوه آزار دهندهای که به جانش افتاده بودنجات بخشد. او برای طبیب از امامی گفته بود که هرگز ندیده بود. به او گفته بود هر کس بخواهد میتواند از خورشید پشت ابر بهرهمند شود. امّا نگفته بود من سالهاست که خواستهام امّا بیتوفیقم. نگفته بود من شیعهای هستم که امامم مرا قبول ندارد. امّا اگر غم خود را بیان میکرد چه تفاوت؟ که طبیب داروی جسم میدانست، نه شفای روح.
لحظهای به خود آمد. آنقدر غرق در فکر بود که رفته رفته از شهر خارج شده بود و اکنون کوه مقتدر و استوار در مقابل وجود شکستهاش قد برافراشته بود. نگاهش را از ارتفاع کوه بالا برد. آنقدر که به راحتی چشم در چشم خورشید انداخت. با خود فکر کرد چقدر خوب میشد اگر میتوانست، امام خود را نیز به راحتی دیدن خورشید تماشا کند، بدون کمترین مانعی… دست بر گردن کوه انداخت. پایش را به تخته سنگی گیر داد و اندام سنگینش را بالا کشید. میخواست تا به بهانه بالا رفتن از کوه، قدری از اندوهش بکاهد… هرچه به قلّه نزدیکتر میشد. احساس بزرگی و غرور به او دست میداد. گویا نیروی جاذبه عجیبی او را به سوی خود میکشید و همین مسئله باعث شده بود تا بیتوجّه به سنگهایی که در سینهکش کوه، زیر اشعه سوزان آفتاب، کف دستانش را میسوزاند همچنان خستگیناپذیر صعودکند… دیگر قلّه پیش رویش بود. و بر خلاف آنکه از پایین، نوک تیز و خشک به نظر میآمد، از نزدیک، سطح هموار و زمین حاصلخیزی بود.. امّا چه میدید؟ باور کردنی نبود…
پیش رویش، انبوهی از درختان درهم تنیده و سایبانی دلپذیر و خنک دیده میشد. درختانی با برگهایی باران خورده و با طراوت و سایبانی از برگهایی آویزان و شاخههایی پر شکوفه و کوچه راهی که او را به قدمزدن دعوت میکرد. پاهای خستهاش را از روی سنگریزههای داغ کند، اما هنوز گامهایش نرمی خاک را لمس نکرده بود که چشمان مبهوتش به خیمهگاه با شکوهی که در مسیر عبور نسیم به رقص درآمده بود خیره شد. در حالیکه به سمت آن حرکت میکرد، با خود گفت:
«هرگز فکر نمیکردم، مکّه با همه خشکی که به بیان قرآن، دشت فاقد کشت و زرع است، چنین تفرجگاهی باصفا داشته باشد. حیف که در این مدّت، از آن بیخبر بودم…»
به خیمه که رسید، پرده جلوی آن راکنار زد و به دنبال جایی برای خود گشت تا کنار انبوه جمعیتی که گرداگرد هم نشسته بودند، بنشیند که صدای جوانی زیبا رو که وسط خیمهگاه ایستاده بود، او را سر جا میخکوب کرد. شاید این اوّلین بار بود که حفسن صورت و اعتدال اندام و فصاحت کلام را در یک نفر جمع میدید. به دقّت گوش داد. جوان از حضرت زهرا(س) سخن میگفت:
ـ «از کرامت و بزرگواری مادرمان فاطمه(س)، این است که فرزندان و دودمان پاک او با ایمان به حق از دنیا میروند و در هنگامه سکرات مرگ، ایمان واقعی و ولایت به آنان تلقین شده و با دین حق از دنیا میروند…»
معنی جملات را به خوبی هضم نکرده بود که جوانی دیگر، پرده جلوی چادر را کنار زد و رو به سیّد عرضه داشت: «شریف علی در حال احتضار است…» چه میشنید؟ او که همین چند ساعت پیش در کنارش بود. بلافاصله دنبال جوان از خیمه بیرون آمد. امّا با کمال تعجّب دید، از آن دشت سرسبز خبری نیست و جز کوههای خشک، چشمانداز دیگری وجود نداشت. چشم گرداند تا بار دیگر به خیمه بنگرد که جز باد کسی را در اطراف خویش نیافت.
مبهوت از صحنههایی که دیده و حرفهایی که هنوز در گوشش طنینانداز بود از کوه پایین آمد. شهر جنب و جوش خاصّی داشت. هر چه بیشتر به تعداد نیروهای امنیتی اطراف کاخ افزوده میشد… برخی مردم نیز که اجازه ورود به داخل مقرّ را نداشتند، کناری ایستاده بودند و سید محسن مقابل چشمان تماشاچیان و بدون سختگیری وارد کاخ شد. پس از گذشتن از راهرو، خود را به تخت شریف رساند.
چشمان شریف بسته و زبانش بند آمده بود. و تنها حرکات آرام بالا و پایین رفتن قفسه سینه نشان میداد، جان در بدنش باقی است. علمای اهل تسنّن و زیدی و نیز رهبران فرقههای شافعی و مالکی و…، بعد از فرزند شریف و طبیب نزدیکترین افراد بودند که کنار بستر نشسته بودند.
زمان به سختی میگذشت، لحظهای بعد، جوانی با محاسنی مشکی و چشمانی سیاه و درشت، چهرهای چون ماه درخشنده، با شال سبزی که سفیدی پیراهن بلندش را بهتر نمایان میکرد وارد شد، و بلافاصله بالای سر شریف نشست.
سیّد محسن که با نگاه او را دنبال میکرد، خیلی زود دریافت این جوان آشنا همان سیّدی است که بالای کوه، از عنایت فاطمه(س) به فرزندانش سخن میگفت. و نگرانی از حال شریف، او را از تفکّر درباره شخصیت جوان سیّد باز داشته بود.
سکوت سنگینی که فضارا در خود پیچانده بود، اجازه سخن گفتن به کسی را نمیداد، امّا سیدمحسن جوان را دید که از راه نرسیده مشغول تلقین شریف علی است و شنید که میگوید:
«یا شریف علی! قفل أشهد أن لاالهالاّالله»
و شریف، لبان چسبناکش را از هم گشود و آنچه را شنیده بود تکرار کرد.
جوان ادامه داد: «قفل أشهد أنَّ محمد رسولالله».
و… قفل اشهد أنّ علیّاً ولیٌ الله و خلیفهالله»
… قفل أشهد أنّ علیبن موسی حجهالله»
… قفل أشهد أنّ محمد بن علی حجهالله»
جوان یک به یک امامان را نام میبرد و شریف علی نیز با حالتی خسته و نفسهایی که به سختی بالا میآمد، شهادتها را بیان میکرد… رفته رفته همهمه خفیفی از حاضرین به گوش میرسید. یک نفر آهسته گفت: «میبینید، او شهادتین را به روش شیعیان بر لب جاری میکند و کسی نیست جلوی او را بگیرد، کم مانده امامان یازدهم و دوازدهم را نیز نام ببرد…»
سیّد محسن بار دیگر به جوان نگریست که میگفت:
«یا شریف علی! قفل أشهد أنّ حسن بن علیّ حجهالله»
… قفل أشهد أنک حجه بن الحسن حجهالله»
شریف آخرین جمله را که گفت، نفس عمیقی کشید و دم فرو بست. سیّد محسن که گویا اختیار هر عملی از او گرفته شده بود مات و مبهوت جوان را دید که از تالار خارج میشود و هیچکس عکسالعملی نشان نمیدهد، بعد از لحظهای به خود آمد…. با عجله، از قصر بیرون دوید، امّا تا چشم کار میکرد ردّی از او مشاهده ننمود. از یکی از مأموران درب بیرونی سراغ او را گرفت و بیاعتنا پاسخ شنید که:
«خیلی وقت میشود که نه کسی وارد شده ونه کسی خارج شده، شما از کدام سیّد جوان، سخن میگویید؟»
* * *
سیّد محسن جبل عاملی با صورتی که اشکها آبیاریاش کرده بودند، مقابل قصر ماتمزده شریف علی، به کوه استواری که سعی میکرد خورشید سرخرنگ را پشت خود پنهان کند، خیره شد. کوهی که بر فراز آن، روی محبوبش را دیده، صدایش را شنیده و در فضای معطّر به نفسهایش، نفس کشیده بود، بار دیگر نکته عقیدتی را که از زبان مولا شنیده بود به لب جاری کرد، نکتهای که خیلی زود، نمونه عملیاش را هم دید:
«از کرامت و بزرگواری مادرمان فاطمه(س) این است که فرزندان و دودمان پاک او با ایمان به حق از دنیا میروند و در هنگامه سکرات مرگ، ایمان واقعی و ولایت به آنان تلفیق شده و با دین حق از دنیا میروند.»
.
* بازنویسی شده براساس حکایتی از کتاب کرامات الصالحین