در آن آخرین لحظه هاى رفتن، گه خرامیدن و دل بردنت، بگو که اکنون سوى میدان مى روى یا جان رقیه را به لب مى رسانى؟ مى روى یا دل فاطمه را با خود مى برى؟ مى روى یا جان زینب را به وداع مهر مى ستانى؟ مى روى یا ضربان قلب اهل حرم را به آخرین شماره ها وا مى دارى؟…
آه، اما زینب را بنگر که به سوى تو مى دود … او تو را مى خواند … گویا هنوز رضا به آن وداع نداده است. زینب، پیغامى دارد از عزیزى که آن را سالهاست در درون سینه خویش، نهان داشته. چه کسى مى داند، شاید آن را به بهانه یک بار دیگر همکلامى با تو نگاهداشته.
به سوى اسب که مى روى، ناگاه صدایى آشنا و حرمت خطابى جان ستان، بر جاى مى ایستاندت. عجیب خطابى:
– مهلا مهلا … «یابن الزهراء» … یابن الزهراء … یابن الزهراء …
باز مى گردى، … در دل مى گویى:
زینب! زینب! زینب!
عزیزتر از جان. خواهرم! زینبم! تو انسانى یا الهه عشق، وفا و محبت. عجبا از ذکاوت تو اى دختر على! که مى دانى «اسم رمز» ما را، حرمت کلام را، عظمت عظمى را. نام مادرمان مى برى و بر جایمان مى دارى!
… عشق «حسین » در برابر عظمت این نام، سر تعظیم فرود مى آورد.
نگاهش مى کنى، مثل همیشه اما جانسوز تر از هر لحظه اى! پیش مى آید، تا به تو برسد، تا به هم برسید، هزار بار جانش را به نگاه مهر مى ستانى.
و تو، به تحسینى غرور آمیز، آخرین نگاههاى پر نوازشت را تقدیم او مى کنى.
باز در دل مى گویى:
زهى زینب! عجبا از خلقت تو اى زن! قهرمان استدلال و منطقى، اسطوره شعور و شهامتى، عقیله عالم عقلى، الهه عشق و محبتى، کوه شکیبى، نجابتى، حیائى! جوانمرد تر از هر مردى، همه عشقى، عطوفتى، مهرى … تو چیستى زینب؟ … همه هستى، تو … دختر على و زهرایى.
– اما زینب!…
به تو که مى رسد، مى گویى:
– زینبم! به حق آن نام که اکنون خواندى، بگذار بروم. بگذار به وصال «مادر» برسم که خداوند، وصل تو را بر من و او، نزدیک گرداند.
و او که اگر تمام قوایش را در این لحظه در برابر تو جمع کند، شاید بتواند که بگوید:
– حسین جان، مى خواهم به وصیت «مادر» عمل کنم.
و این قهرمان عشق، اینجاست که سر تو را به تعظیم نام «مادر»، به تمامت وقار به زیر مى اندازد.
اما زینب که دیگر تاب تکلم ندارد، گویا مى خواهد آخرین حرفها، وداعها، گفته ها و نگفته ها را در قالب بوسه اى مادرانه بریزد … گلویت را که مى بوسد، بر مصیبت آسمانها و زمین غوغا مى افکند; ملائک را به فغان وا مى دارد; طوفانى بر مى انگیزد; آسمانها را تیره مى سازد; زمین را به لرزه مى افکند; سپاه دشمن را به حیرت وا مى دارد و سوزناکترین ضجه ها را از اعماق جان زنان و کودکان اهل بیت، بر آسمان بر مى خیزاند.
آنگاه برادر را رها و روانه مى کند و خود، مستاصلتر از هر کسى، به هر لحظه دور شدن حسین به سوى اسب، هزار بار جان را فدایش مى سازد.
اما به اسب هم که مى نشینى، همچنان آهنگ غمبار صدایش را به گوش دارى که:
– یابن الزهراء… یابن الزهراء… یابن الزهراء… مهلامهلا…
– «لا حول و لا قوه الا با الله العلى العظیم »
و ابوالفضل … آه از این برادر، مى بینى اش و زیر لب زمزمه مى کنى:
– حیدر کرار! على دوباره! تو پدرى یا برادر؟!
مى بینى اش که چه جسورانه بر قلب سپاه دشمن حمله مى برد و چه زبونانه از مقابل تیرش یا مى گریزند، یا بر زمین مى ریزند…
عباس! عباس! عباس! چه مى کنى تو با من؟ اى آیینه دلم، تکیه گاه وجودم، آرام جانم عباس، چه پر شکوهى تو! از این جانب که بر مبارزه ات مى نگرم.
مهربانم!
چرا اینچنین در میان جبهه نیز، نگاهت را بین من و آن دژخیمانى که اکنون به محاصره ات داشته اند، به تساوى تقسیم مى کنى؟ مى خواهى دلم را به آتش بکشى؟ خوش بسوزان که قهرمان عشقى. به هر نگاه، لطفى و هر بار، رازى و مى دانم که سرشار از نیازى … تو هر لحظه اذن شهادت مى طلبى!…
باز مى گردى، نگاه کودکان را تاب نمى آورى.کافیست چشم تو با چشم اهل حرم تلاقى کند، نگفته همه چیز را مى خوانى. مشک خالى آب برمى دارى، به نزدم مى آیى و اذن رفتن مى طلبى.
– برو عباسم!…
و تو مى دانى که رفتن عباس به سوى آب، به سوى آب، به سوى آب…
جواز ظاهر، کسب وصال «زهرا» است. تو مى دانى که عباس نمى تواند نرود! او نمى تواند بماند!… به نگاهى مهربان و تحسینى شاکر، رخصتش مى دهى و حال آنکه مى دانى سرانجام این رفتن چیست. گویا از آن روز که دشمن، حق ارث «فدک » را بر «زهرا» قطع کرد، منع مهریه مادر نیز بر او و فرزندانش امضاء شد. تمام آبهاى روى زمین مهریه «زهرا» بود. و اکنون زبونترین نامردان دوران، با تحریم آن بر آل نبوت و امامت، در مقابل جرعه اى از همان هدیه الهى، زمین را از خون فرزندان زهرا، سرخ و گلگون مى ساختند.
… و لحظاتى بعد، شد آنچه که تو از ازل مى دانستى. اما در این لحظه، دیگر نمى دانستى که زینب را پس سر دریابى یا ابوالفضل را در پیش رو … که ناگاه از میان معرکه شنیدى که:
– برادرم حسین! برادرت را دریاب!
بى درنگ به سویش تاختى، آنچنانکه تکلیف سپاه دشمن شد که هر که را آرزوى بقاى جان است، از تیررس چشم حسین بگریزد که اکنون بر موانع بین حسین و ابوالفضل، تنها لبه شمشیر او حکم مى کند!
… این نخستین بار بود که عباس، تو را «برادر» خوانده بود. همیشه به نامهاى «سیدى » و «سرورم » خطابت مى کرد. وه که چه لطافتى بود در این آخرین نداى عباس!… این عشق چه شورى در دلت بپا مى کرد!
ندا زدى که:
– آمدم جان برادر! عباسم، جانم، جانانم!…
و آنگاه که بر بالین هزار زخمش حضور یافتى و در آغوشش گرفتى، وه که چه صحنه اى بود یکى شدن عاشق و معشوق! اینک، همه عرش و کرسى نیز به نظاره بودند. چه کسى مى توانست بازیابد که از این دو کبوتر عشق، کدامین عاشق است و کدام، معشوق! آنجا که هیچ واژه اى نمى تواست مهر و وفا و مردانگى و تعهد و تحسین و تشکر را معنا کند. آنجا که تنها اشک، سخنگوى جاسوزترین عشقها بود. شاید غیر از خدا، هرگز کسى ندانست که در آن آخرین لحظه ها، بین شما دو برادر، چه سخنها رفت; اما شنیدند که تو از او پرسیدى که:
– عباسم، چه شد که این بار مرا به نام «برادر» خواندى؟
و پاسخت داد که:
– سرورم! آنگاه که مجروح و بى بال، از اسب به زمین افتادم، به یکباره مادرم «فاطمه » همو که از آغاز – به عشق و ادب – جز «مادر» او را ندانسته ام، در برابرم فریاد زد:
– پسرم، عباس!
جان برادر، به حق او که دیگر تاب ماندن ندارم. شوق وصالش، آتش به جانم مى زند. مرا بحل تا بروم، به بوسه وداعى، جانم بستان و به پیشگاه مادر عطا کن. برادر، اذن وصالم ده!
و شاید تو،
به لطافتى ملیح و لبخندى شیرین اما آمیخته به هزار اشک وداع، حق لطافت رابتمامت رسانده و گفته باشى که:
– در وصال «زهرا» بر ما سبقت مى گیرى؟!
اما بى شک، او تو را گفته است که:
– تو سید منى، در دنیا و آخرت!
و تو مى دانى که عباس «راز» را فهمیده است. تشنگى همه، «عشق » بود. آب، همه بهانه بود، «مقصود، وصال «زهرا» بود…»
ماهنامه موعود شماره ۱۴