مریم ضمانتى یار
اسماعیل دستش را روى شانه یوسف گذاشت و گفت: صبور باش. خدا بزرگ است اگر طفل معصوم تو عمو داشته باشد، خدا خودش اسباب نجات او را فراهم مى کند.
یوسف که تمام صورتش از اشک خیس شده بود; گفت: وقتى مادرش دارد پیش چشمم پرپر مى زند و جان مى دهد. طفل را مى خواهم چه کنم؟!
– این حرف را نزن مرد! او هم بنده اى از بندگان خداست. خدا مى داند چه سرنوشتى در انتظار اوست.
حرفهاى اسماعیل نمى توانست به دل منقلب و روح پریشان یوسف، آرامش ببخشد. همسر جوانش اسماء، در حال جان دادن بود و از دست قابله و طبیب هم کارى ساخته نبود.
هر دو برادر در حیاط خانه کوچک یوسف بى قرار و ناآرام قدم مى زدند و اسماعیل سعى مى کرد او را آرام کند. یوسف به تنه درخت کهنسال نخل حیاط تکیه داد و گفت: من بدون اسماء چه کنم؟…
ناگهان پیرزن قابله از اتاق بیرون دوید; یوسف!… یوسف!…
وحشت از چشمان کم فروغ او مى بارید. اسماعیل جلو دوید: چه خبر شده؟
اما یوسف از ترس شنیدن خبر بد، جرات پرسیدن هم نداشت. پیرزن جلوتر آمد: اسماء…
– حرف بزن زن… حرف بزن!
– اسماء… اسماء مرد…
یوسف به زانو فرود آمد و با دو دست محکم بر سرش کوبید و از عمق وجودش ناله کرد. پیرزن نهیب زد: مثل مادر مرده ها چرا به خاک افتاده اى؟ بلند شد، فکرى بکن!
یوسف نالید: چه فکرى؟… زندگى را که نمى توانم به اسماء بگردانم…
و خودش را روى خاک انداخت. اسماعیل جلو رفت: چه مى گویى پیرزن؟ مگر خودت نگفتى که اسماء مرد؟ حالا مى خواهى این مرد بخت برگشته چه کند؟
قابله پیر، عرق پیشانى اش را پاک کرد و گفت: بچه… بچه زنده است از دست من و طبیب هم کارى ساخته نیست… چه باید بکنیم؟
یوسف از جا بلند شد: چطور ممکن است؟
پیرزن دوباره نهیب زد: از من مى پرسى؟ اصلا حالا چه وقت این سؤال است؟ فکرى بکن… آیا باید شکم اسماء را باز کنیم و بچه را نجات بدهیم یا چون مادر مرده، بچه را هم باید با او دفن کنیم؟
یوسف وحشت زده گفت: من طبیبم یا عالم؟ من چه مى دانم باید چه خاکى بر سر کنم.
– آخر تو پدر بچه اى.
– باشم! من چطور مى توانم چنین حکمى را صادر کنم؟
اسماعیل جلو رفت: گوش کن. من راه حل این معما را مى دانم!
یوسف با تعجب نگاهش کرد: تو؟!
– آرى من! شما مراقب وضع طفل باشید، من الان برمى گردم.
یوسف دستش را کشید: تو گوش کن. اگر به دنبال طبیب مى روى که من بهترین طبیب بغداد را آورده ام. این زن هم بهترین قابله بغداد است. تو کجا مى روى؟
– من به خانه «شیخ مفید» مى روم تا حکم این مساله را از او بپرسم.
چشمان گریان یوسف درخشید: آفرین بر تو. اصلا به فکر خودم نرسید. پس زود برو برگرد.
اسماعیل سر تکان داد و با شتاب از خانه بیرون رفت. تا خانه شیخ راهى نبود. تمام راه را دوید. به در خانه که رسید آنقدر محکم در را کوبید که خدمتکار خانه، وحشت زده فریاد زد: چه خبر است؟ مگر سربازان حکومتى قصد جانت را کرده اند که اینطور در مى زنى؟… در را شکستى… آمدم…
اسماعیل دوباره مشت به در کوبید: بازکن پیرمرد! مساله مرگ و زندگى یک طفل معصوم در بین است. خدمتکار پیر شیخ، با شتاب در را باز کرد! اسماعیل نفس نفس زنان پرسید: شیخ کجاست؟
– آنجا… در اتاق درسش… ولى… صبر کن…
– نمى توانم…
و به طرف اتاق شیخ دوید. جمعى جوانان دور او حلقه زده بودن و شیخ برایشان صحبت مى کرد. اسماعیل پا به اتاق گذاشت. شیخ که متوجه صداى در شده بود، با دیدن چهره هراسان اسماعیل از جا بلند شد: چه شده مرد جوان!
اسماعیل نفسى تازه کرد و گفت: سلام شیخ… عذرم را بپذیر… همسر برادرم دقایقى پیش از دنیا رفت. او طفلى در شکم داشت که نتوانست آن را به دنیا بیاورد و مرد… قابله مى گوید طفل زنده است. چه کنیم؟ شکم او را بشکافیم و طفل را نجات دهیم یا چون مادرش مرده، او را با مادرش دفن کنیم؟
شیخ مفید نگاهى به جمع شاگردانش که با اشتیاق منتظر شنیدن فتوى و نظر شیخ بودند، انداخت و گفت:
– چون مادر مرده است، طفل را هم با مادرش دفن کنید!
اسماعیل نفس عمیقى کشید. در قلبش احساس درد شدیدى کرد. به عقب برگشت و با شتاب و بدون خداحافظى از خانه شیخ مفید بیرون دوید. دیگر رمقى براى دویدن نداشت. حالا برادرش چه حالى پیدا مى کرد؟ همسر جوان و اولین فرزندش را با هم از دست مى داد. آن هم در حالیکه فقط یک سال با اسماء زندگى کرده بود…
دل اسماعیل مملو از غم بود که به خانه یوسف رسید: با آنکه مى دانست او بیصبرانه منتظر است اما قدرت نداشت پایش را به حیاط خانه بگذارد. جرات گفتن حرف شیخ را هم به یوسف نداشت..
دو قدم مانده به خانه یوسف صداى پاى اسبى شنید. توجهى نکرد و پا به چارچوب در خانه گذاشت، اما هنوز پاى دیگرش را به حیاط نگذاشته بود که کسى او را به نام صدا کرد: اسماعیل… صبر کن…
رو برگرداند. جوان خوش سیمایى بود که لباسى سفید و زیبا پوشیده بود. او را تا به حال در آن محله ندیده بو. دوباره او را به نام صدا کرد، اسماعیل… شیخ مفید مرا فرستاد که بگویم شک اسماء را باز کنید و طفل را بیرون بیاورید و بعد زخم را ببندید و او را دفن کنید.
اسماعیل آنقدر از شنیدن این پیغام شادمان شد که بدون هیچ حرفى و تاملى به حیاط دوید. قابله پیر و یوسف جوان، هر دو از جا کنده شدند و یا هم پرسیدند چه شد؟
اسماعیل گفت: بچه را در بیاورید… بچه را تا زنده است نجات دهید…
از شدت هیجان و خستگى، زیر سایه نخل روى زمین رها شد. قابله به اتاق دوید و یوسف به دنبالش به طرف اتاق دقت. تنها دقایقى بعد صداى گریه نوزاد در اتاق پیچید و لبخند رضایت بر لبهاى اسماعیل شکفت.
قابله، نوزاد را در پارچه تمیزى پیچیده و به حیاط آمد. یوسف هم گریه مى کرد و هم مى خندید. قابله، نوزاد را به دست اسماعیل داد: بگیر عمو! این هم برادرزاده تو.
اسماعیل فرزند برادرش را در بغل گرفت و بوسید: پسر است یا دختر؟
یوسف آهسته بوسه اى بر گونه نرم او زد و گفت: پسر… پسرى بدون مادر…
اسماعیل آهى کشید و گفت: باور نمى کنید اگر بگویم چه شد!
یوسف پسرش را به قابله داد و گفت: چه شد؟
– من به خانه شیخ مفید رفتم و از او حکم مساله را پرسیدم. شیخ هم بدون هیچ تردیدى گفت: بچه را با مادرش دفن کنید.
یوسف وحشت زده گفت: تو که گفتى…
– صبر کن. مساله همین جاست. من به در خانه که رسیدم. هنوز پایم را به حیاط نگذاشته بودم که سوارى خوش سیما و نیکو به سرعت خودش را به من رساند. مرا صدا کرد و گفت: شیخ مفید مرا فرستاد که بگویم شکم اسماء را باز کنید و طفل را نجات دهید…
یوسف با تعجب به چشمان اسماعیل خیره شد: او که بود؟
– گفتم که فرستاده شیخ بود. خودش گفت که شیخ مرا فرستاده… فکرش را بکن اگر کمى دیرتر شیخ آن جوان را فرستاده بود، الان این پسر زیبا زنده نبود.
– راست مى گویى. اگر پسرم را هم از دست داده بودم، تحمل مرگ اسماء بسیار دشوارتر بود… حالا دلم به این خوش است که یادگارى از او دارم. خدا این طفل معصوم را به خاطر آرامش دل من، به من بخشید. برو و از طرف کن از شیخ تشکر کن.
– حتما… همین حالا مى روم.
اسماعیل از خانه بیرون رفت. با شتاب کوچه ها را پشت سر گذاشت. به خانه شیخ مفید که رسید، برخلاف دفعه قبل، با آرامش درکوبه را به صدا درآورد. خدمتکار پیر شیخ در را باز کرد. با دیدن چهره او گفت: برگشتى جوان؟ خیر است! این دفعه سربازان حکومتى دنبالت نکرده اند؟
اسماعیل لبخند زد: سلام پدر جان… مرا ببخش. وضع بدى داشتم. حالا مى توانم، دوباره شیخ را ببینم؟
پیرمرد هم لبخندى زد و گفت: سلام پسرم… اجازه بده به شیخ خبر بدهم.. هنوز درسش به آخر نرسیده.
اسماعیل پا به حیاط گذاشت حیاط کوچک خانه گذاشت. حیاط کوچک خانه شیخ با صفا و آرام بود. لحظه اى نگذشت که خدمتکار به او اجازه ورود به اتاق شیخ را داد. اسماعیل با احترام و آرام به اتاق رفت و به شیخ و شاگردانش سلام کرد، انگار که بخواهد شتابزدگى دفعه قبل را جبران کند. شیخ مهربان و گرم از او استقبال کرد: خوش آمدى مرد جوان. باز چه اتفاقى افتاده؟
اسماعیل سر به زیر انداخت: مزاحم کارتان شدم تا از طرف برادرم از شما تشکر کنم. اگر آن جوان نیکو را نفرستاده بودید، الان برادرزاده ام مرده بود.
شیخ با تعجب از جا بلند شد: جوان؟ کدام جوان نیکو؟ از که حرف مى زنى مرد؟!
اسماعیل به چشمان متعجب شیخ خیره شد: همان جوان که با اسب به دنبالم فرستادید. درست موقع رسیدن من هنوز پایم را به حیاط خانه برادرم نگذاشته بودم که آمد و گفت شما او را فرستاده اید تا به ما بگوید شکم همسر برادرم را باز کنیم و طفل را نجات بدهیم!
شیخ بى اختیار به زانو فرود آمد. لرزه بر اندام نحیف و لاغرش افتاد: جوان؟ فرستاده؟… من اصلا کسى را سراغ تو نفرستادم و حکمم همان بود که خودم اینجا به تو گفتم.
اسماعیل شگفت زده گفت: چطور ممکن است؟ او مرا به اسم صدا کرد و حتى نام همسر برادرم را هم برد.
شیخ به زمین چشم دوخت: مگر تو اینجا که آمدى اسمت را به من گفتى؟ مگر تو اسم همسر برادرت را بردى؟…
اسماعیل پیش روى شیخ زانو زد: نه… نه…
– پس چطور کسى را که من به دنبال تو فرستادم، در حالیکه خودم اسم تو و آن زن را نمى دانستم، او مى دانست. چشمان نورانى شیخ مفید پر از اشک شد: اصلا من در این خانه اسبى ندارم… آن مرد جوان را من نفرستادم…
شاگردان شیخ همه متوجه شدند که حال او به شدت دگرگونه شد. با دست به آنها که از ابتدا شاهد ماجرا بودند، اشاره کرد که همگى بلند شوند. شاگردان، به احترام شیخ مفید، بدون هیچ حرفى بیرون رفتند. اسماعیل مانده بود که چه کند.
شیخ خدمتکارش را صدا کرد و گفت: این مرد جوان که رفت، در خانه را ببند و در را به روى هیچ کس باز نکن… آن سوار، فرستاده من نبود. او صاحب الامر بود که تو را به نام صدا کرد و نام آن زن را هم برد. معلوم است که من بعد از این همه سال لیاقت فتوى دادن را ندارم. اشتباهى کردم که مى توانست به بهاى سنگین مرگ یک طفل بى گناه تمام شود.
اسماعیل در برابر ابهت کلام شیخ، قدرت هیچ ابراز نظرى را نداشت، بلند شد و آهسته و سر به زیر خداحافظى کرد و از اتاق بیرون رفت.پیرمرد خدمتکار در حالیکه پشت سر او در را مى بست، آهى کشید و گفت: چطور در این خانه را به روى مردم ببندم؟ تکلیف این همه گرفتار چه مى شود؟…
با رفتن اسماعیل، شیخ مفید عبا و عمامه اش را برداشت. وضو گرفت و به خلوت خودش پناه برد. لحظه اى از فکر صحبتهاى آن جوان بیرون نمى رفت. او امین و مورد اعتماد همه مردم بود. بعد از پایان دوره غیبت صغرى و مرگ نایب چهارم امام عصر، عجل الله تعالى فرجه الشریف – على بن محمد سمرى – به مرجعیت شیعه رسیده بود و به دستور صریح صاحب الامر، رهبرى شیعیان را به عهده گرفته بود.
از میان نامه هاى حضرت، نامه اى را گشود، آنجا که صاحب الامر برایش نوشته بودند: «و تو – که پروردگارت، توفیقت را براى یارى حق دوام بخشد و پاداشت را به خاطر سخنانى که با صداقت از جانب ما مى گویى افزون کند – را آگاه مى کنیم که به ما اجازه داده شده که تو را به شرافت و افتخار مکاتبه مفتخر کنیم و موظف کنیم که آنچه به تو مى نویسیم به دوستان ما که نزد تو مى باشند برسانى.»
او نخستین کسى بود که بعد از ائمه، علیهم السلام، بدون مخالفت، همه شیعیان به دور او جمع شدند و مرجعیت او را پذیرفتند. او که زبان شناسى توانا بود و هرگز هیچ بحث و مناظره اى شکست نخورده بود، حالا در برابر این حادثه، به زانو درآمده بود.
چهره لاغر و گندمگون شیخ مفید خیس اشک شده بود. او که سالها با اقتدار کامل، در برابر تبعید و تهدید و آتش زدن خانه و مسجد هم مقاومت کرده بود، حالا احساس عجز و ناتوانى مى کرد…
در دور دست نگاه شیخ، تصویر روزى نقش بسته بود که به خاطر مقابله با او جمع شدن شیعیان بر گردش، دهها مسجد در آتش کینه و عداوت عباسیان سوخت. آن روزهاى پر آتش و ظلم که ده هزار نفر از مردم بغداد، اسیر آتش سوزى شدند و مساجد و دکانها و خانه ها، در آتش سوختند… آن روزها که گروهى آب را بر محله شیخ بستند تا او و دوستدارانش را از پا درآورند. آن روزها که نوحه عزادارى روز عاشورا و جشن شادمانى عید غدیر ممنوع شده بود… آن زمان که به قتل شیعیان فتوى داده شد و هرکه را توانستند از دم تیغ عداوتشان گذراندند. روزى که ناگهان به مسجد بزرگ بغداد حمله کردند و عده اى از مردم بى گناه را قتل عام کردند…
در همه آن دشواریها، دلش به این گرم بود که همه چیز به خاطر صاحب الامر، تحمل کردنى است. در برابر همه آن رنجها و عذابها، قتلها و آتش سوزیها، نامه حضرت به دل او آرامش بخشید، آنجا حضرت براى شیخ نوشتند:
«شما مکلف هستید که اوامر و دستورات ما را به دوستان ما برسانید خداوند عزت و توفیق اطاعتش را به آنان مرحمت فرماید و مهمات آنان را کفایت کند. در پناه لطف خویش محفوظشان دارد. با یارى خداوند متعال در مقابل دشمنان ما که از دین خداوند روى بگردانده اند بر اساس تذکرات، استقامت کن و بازخواست الهى، دستورات ما را به آنان که از تو مى پذیرند و گفتار ما موجب آرامش آنها مى شود، ابلاغ کن. با اینکه ما بر اساس فرمان خداوند و صلاح واقعى ما و شیعیانمان، تا زمانى که حکومت در دنیا در اختیار ستمگران در نقطه اى دور و پنهان از دیده ها به سر مى بریم، ولى از تمام حوادث و ماجراهایى که بر شما مى گذرد، کاملا مطلع هستیم و هیچ چیز از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. از خطاها و گناهانى که بندگان صالح خداوند از آنها دورى مى کردند، ولى اکثر شما مرتکب آن شدید نیز با خبریم. با همه این گناهان، ما هرگز در رسیدگى به امور شما کوتاهى نکرده و شما را فراموش نمى کنیم و اگر عنایات و توجهات ما نبود، مصائب و حوادث زندگى، شما را در بر مى گرفت و دشمنان شما را از بین مى بردند…»
با همین پیغامها و نامه هاى امید بخش بود که شیخ مفید همه مصائب را تحمل مى کرد… اما همه این مسائل یک طرف و این فتواى اشتباه یک طرف. آن همه فشار و تهدید و قتل و غارت هرگز باعث نشد شیخ ناامید شود و در خانه اش را به روى مردم ببندد. اما این ماجرا او را از پاى درآورد و باعث شد که شیخ به همه پشت کند و در خانه اش را به روى همه ببندد…
آفتاب تازه طلوع کرده بود و شیخ در سکوت دلگیر خانه مشغول مناجات و دعا بود. صداى در بلند شد خدمتکار پیر با خودش گفت: باز هم در مى زنند. خدایا این وقت صبح جواب این مردم را چه بدهم؟ باز هم بگویم شیخ کسى را نمى پذیرد؟ همانطور که با خودش حرف مى زد به سمت در رفت و در چوبى خانه را بازد کرد. جوانى پشت در ایستاده بود که لباس خدمتکاران بر تن داشت. به نظر نمى رسید براى سؤال و خواهشى به نزد شیخ آمده باشد. سلام کرد و نامه اى به دست او داد.
خدمتکار نامه را گرفت و در را بست و با شتاب به اتاق آمد. شیخ سر به سجده داشت.
بعد از نماز صبح هنوز از سر سجاده بر نخاسته بود. شانه هاى نحیف و لاغرش از گریه مى لرزید از روز رفتن اسماعیل یک لحظه آرام نگرفته بود. خدمتکار نتوانست بیش از این پریشانى شیخ را تحمل کند. کنار سجاده زانو زد و آهسته گفت: ببخشید! آقا برایتان نامه اى آمده.
شیخ سر از سجده برداشت. صورت نورانى و محاسن سفیدش غرق اشک بود. خدمتکار بلند شد تا شیخ مفید را با نامه اش تنها بگذارد. شیخ بى قرارتر از پیش در حالیکه دستانش از یک احساس شیرین مى لرزید آن را گشود. همان خط آشنا بود. «صاحب الامر» خطاب به شیخ فرموده بود: «بر شماست که فتوى بدهید و بر ماست که شما را از خطا و اشتباه، حفظ کنیم. ما شما را وا نمى گذاریم تا در خطا اشتباه واقع شوید.»
شیخ با چشمانى اشکبار چندین بار این عبارات را تکرار کرد. هر واژه مثل جرعه اى آب گوارا و زلال، وجود تشنه و اندوهناک شیخ را سیراب و پر نشاط مى کرد. نامه را بوسید و سر بر سجده شکر گذاشت.
خدمتکار پیر که دل نگران و منتظر بود، بیرون اتاق ایستاده بود و به خودش اجازه نمى داد از محتوى نامه سؤال کند. شیخ بلند شد. سجاده اش را جمع کرد و گفت: من به مسجد مى روم. هرکس سراغ مرا گرفت، بگو بیاید مسجد.
خدمتکار شادمان جلو آمد: نامه پر برکتى بود شیخ!
شیخ بعد از چند روز، لبخند زد و گفت: نامه هاى صاحب الامر، همیشه پر برکتند.
اسماعیل و یوسف همراه سیل جمعیت به طرف میدان بزرگ بغداد پیش مى رفتند. محمد دست پدر و عمویش را گرفته بود تا در میان جمعیت گم نشود. او حالا دیگر نوجوانى برومند و زیبا شده بود. اما جمعیت به قدرى زیاد بود که بیم آن مى رفت که پدرش را گم کند. یوسف دست گرم او را در دست فشرد و گفت:
– مى بینى پسرم؟ این همه مردم براى تشییع مردى جمع شده اند که باعث شد صاحب الامر، براى زنده ماندن تو، خود به ما پیغام بدهد.
محمد بر چهره شکسته پدرش نگاه کرد. بعد از مرگ مادرش اسماء، او هم برایش پدر بود و هم مادر و از آنجا که صاحب الامر، باعث زنده ماندن او شده بود، نسبت به او احساس احترام و محبت خاصى داشت…
بغداد در غم از دست دادن شیخ مفید، یکپارچه غرق ماتم و اندوه شده بود و بیش از هشتاد هزار نفر از مردم در تشییع پیکر پاک او جمع شده بودند، جمعیت به قدرى زیاد بود که میدان «اشنان »، بزرگترین میدان بغداد، تنگ و کوچک به نظر مى رسید. سید مرتضى برادر سید رضى که از شاگردان مورد علاقه شیخ مفید بود، بر جنازه او نماز خواند و شیخ را در نهایت اندوه در خانه کوچک خودش «باب الریاح » به خاک سپردند.
محمد دلش مى خواست مى توانست مثل همان روزها که شیخ زنده بود و پدر و عمویش او را به دیدن شیخ مى بردند; او را از نزدیک ببیند. اما دیگر شیخ از دنیا رفته بود…
به به خاک سپارى شیخ، جمعیت کم کم پراکنده شد. اما اسماعیل، یوسف و محمد دل از آنجا نمى کندند. اطراف خانه شیخ که خلوت تر شد، یوسف دست محمد را گرفت و به طرف قبر شیخ برد. اسماعیل هم جلو رفت و کنار قبر زانو زد. خدمتکار پیر و وفادار شیخ در حالیکه اشک مى ریخت، ماجراى تولد محمد را به یاد آورد. دستى بر سر او کشید و گفت:
– شیخ مفید به خاطر فتوى اشتباهى که درباره تولد تو و مادرت داده بود، اشک ریخت…
محمد دستى بر خاک مرطوب قبر کشید و گفت: اینجا چه نوشته شده؟
خدمتکار گفت: این خط «صاحب الامر» است که به دست مبارک خودشان بر روى قبر شیخ ابیاتى را نوشته اند. و اسماعیل زمزمه کرد:
لا صوت الناعى بفقدک انه یوم على آل الرسول عظیم
آواى مرثیه خوان بر فقدان تو بلند نگردد که روزگار مرگ تو بر خاندان پیامبر بزرگ است
مان قد غیبت فى جدت الثرى فالعلم والتوحید فیک مقیم
اگرچه در دل خاک پنهان گشته اى اما درون تو دانش و معرفت حق اقامت گزیده است
والقائم المهدى یفرح کلما تلیت علیک من الدر و من علوم
قائم آل محمد، صلى الله علیه وآله، – مهدى، عجل الله تعالى فرجه الشریف – هرگاه دانشهایى از دروس الهى برتر خوانده مى شود خشونود مى گردد.
با زمزمه اسماعیل و همراه گریه یوسف، محمد با خود اندیشید:
– اى شیخ! تو چگونه کسى بودى که صاحب الامر، روز مرگ تو را روز بزرگى براى خاندان پیامبر مى داند؟
ماهنامه موعود شماره ۱۴